گنجور

 
سنایی

بود پیری به بصره در زاهد

که نبود آن زمان چنو عابد

گفت هر بامداد برخیزم

تا از این نفسِ شوم بگریزم

نفس گوید مرا که هان ای پیر

چه خوری بامداد کن تدبیر

بازگو مر مرا که تا چه خورم

منش گویم که مرگ و در گذرم

گوید آنگاه نفسِ من با من

که چه پوشم بگویمش که کفن

بعد از آن مر مرا سؤال کند

آروزهای بس محال کند

که کجا رفت خواهی ای دل کور

منش گویم خموش تا لب گور

تا مگر بر خلاف نفس نَفَس

بتوانم زدن ز بیم عسس

بخ بخ آنکس که نفس را دارد

خوار و در پیش خویش نگذارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]