گنجور

 
سنایی

پس چو مطلوب نبود اندر جای

سوی او کی بود سفرت از پای

سوی حق شاهراه نفس و نَفَس

آینهٔ دل زدودن آمد و بس

آینهٔ دل ز زنگ کفر و نفاق

نشود روشن از خلاف و شقاق

صیقل آینه یقین شماست

چیست محض صفاء دین شماست

پیش آن کش به دل شکی نبود

صورت و آینه یکی نبود

گرچه در آینه به شکل بوی

آنکه در آینه بود نه توی

دگری تو چو آینه دگرست

آینه از صورت تو بی‌خبرست

آینهٔ صورت از صفت دور است

کان پذیرای صورت از نور است

نور خود زآفتاب نبریده‌ست

عیب در آینه است و در دیده‌ست

هرکه اندر حجاب جاویدست

مثل او چو بوم و خورشیدست

گر ز خورشید بوم بی‌نیروست

از پی ضعف خود نه از پی اوست

نور خورشید در جهان فاشست

آفت از ضعف چشم خفاشست

تو نبینی جز از خیال و حواس

چون نه‌ای خط و سطح و نقطه‌شناس

تو در این راه معرفت غلطی

سال و مه مانده در حدیث بطی

گوید آنکس درین مقام فضول

که تجلی نداند او ز حلول

گرت باید که بر دهد دیدار

آینه کژ مدار و روشن‌دار

کافتابی که نیست نور دریغ

آبگینت نماید اندر میغ

یوسفی از فرشته نیکوتر

دیو رویی نماید از خنجر

حق ز باطل معاینه نکند

خنجرت کار آینه نکند

صورت خود در آینهٔ دل خویش

به توان دید از آن که در گِل خویش

بگسل آن سلسله که پیوستی

که ز گِل دور چون شدی رستی

زانکه گِل مُظلمست و دل روشن

گِل تو گلخن است و دل گلشن

هرچه روی دلت مصفاتر

زو تجلی ترا مهیاتر

نه چو زامت فزونش بود اخلاص

گشت بوبکر در تجلّی خاص