گنجور

 
سنایی

زالکی کرد سر برون ز نهفت

کشتک خویش خشک دید و بگفت

کای هم آنِ نو و هم آنِ کُهن

رزق بر تست هرچه خواهی کن

علت رزق تو به خوب و به زشت

گریهٔ ابر نی و خندهٔ کِشت

از هزاران هزار به یک تو

زانک اندک نباشد اندک تو

شعله‌ای زو و صدهزار اختر

قطره‌ای زو و صد هزار اخضر

بی‌سبب رازقی یقین دانم

همه از تست نانم و جانم

مرد نبود کسی که در غمِ خور

در یقین باشد از زنی کمتر