گنجور

 
سنایی

نقش بند برون گلها اوست

نقش‌دان درون دلها اوست

صُنع او را مقدّمست عدم

ذات او را مسلّم است قدم

تا ترا کبر تیز خشم نکرد

تا ترا چشم تو به چشم نکرد

پای طاووس اگر چو پر بودی

در شب و روز جلوه‌گر بودی

که تواند نگاشت در آدم

نقش‌بند قلم نگار قدم

عقل را کرده قایل سورت

مایه را کرده قابل صورت

مبدع هست و آنچ ناهست او

صانع دست و آنچ در دست او

قبلهٔ عقل صنع بی‌خللش

کعبهٔ شوق، ذات بی بدلش

عقل را داده راه بیداری

تو همی عقل را چه پنداری

سگ و سنگست گلخنی و رهی

تو چو لعل از برون حقّه بهی

سیم بهر هزینه دارد شاه

لعل بهر خزینه دارد شاه

سیم زار از نهاد وارونست

لعل شاد از درون پرخونست

ساخت دولابی از زبرجد ناب

کوزه سیمین ببست بر دولاب

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]