گنجور

 
سنایی

سبب هدیهٔ ایادی او

نفس را مهتدی و هادی او

در ره شرع و فرض و سنّت خویش

منّت حق شمر نه منّت خویش

نوربخش یقین و تلقین اوست

هم جهان‌بان و هم جهان‌بین اوست

چون پرستد تن گران او را

چه شناسد روان و جان او را

سنگ پاره است لعل کان آنجا

بوالفضولست عقل و جان آنجا

بی‌زبانی ثنا زبان تو بس

هرزه‌گویی غم و زیان تو بس

منّت کردگار هادی بین

کادمی را زجمله کرد گزین

از پسِ کفر اهل دینمان کرد

به سیاهی سپیدبین‌مان کرد

حضرتش را برای ماده و نر

بی‌نیازی ز پیر و پیغمبر

کرده از بهر رهبری شش میر

گربه‌ای را فتی سگی را پیر

تو مر آنرا که رخ به حق نارد

بت شمر هرچه داند و دارد

رهبرت لطف او تمام بُوَد

چرخ از آن پس ترا غلام بود

روی برتافته ز حضرت حق

من نگویم که مردمست الحق

سگ به از ناکسی که روی بتافت

زانکه ناجسته سگ شکار نیافت

سگ کهدانی از چه فربه شد

نه ز تازی به کارها به شد

خود ز رخسار صبح و پشت شفق

در ره عشق پیش رو سوی حق

روز کهْ بود که پرده‌در باشد

شب که باشد که پرده‌گر باشد

هرکه آمد بدو و گوش آورد

خود نیامد که لطف اوش آورد

هم از او دان که جان سجود کند

کابر هم ز آفتاب جود کند

هر هدایت که داری ای درویش

هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش

آل برمک ز جود کس گشتند

با سخاوت چو همنفس گشتند

نام ایشان چون روح باقی ماند

ورچه گردون فنای ایشان خواند

قوم این روزگار گرچه خوشند

چون مگس شوخ چشم و دیده کشند

به سخن چون شکر همه نوشند

به سخا دل درند و جان جوشند