گنجور

 
سنایی

برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت

بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت

بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز

ناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت

بس سرد نپایم که مرا آتش هجران

آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت

گر دست نهم بر دل از سوختن دل

انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت

ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه

خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت

آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد

و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت