گنجور

 
سنایی

ای فلک شمس شرف جاه تو

باد بر افزون چو مه یکشبه

بر تنم از سرما آمد فراز

پوست بر آن سان که بر آتش دبه

شد کتفم رقص کنان می‌زنم

سنج به دندان و به لب دبدبه

نزد تو زان آمدم ایرا که هست

دیدن خورشید غم بی‌جبه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode