گنجور

 
سنایی

دلم با عشق آن بت کار دارد

که او با عاشقان پیکار دارد

به دست عشقبازی در فتادم

که او عاشق چو من بسیار دارد

دل من عاشق عشقست و شاید

که از من یار دل بیزار دارد

کرا معشوق جز عشقست از آنست

که او آیینهٔ زنگار دارد

یکی باغست این پر گل ولیکن

همه پیرامن او خار دارد

نبیند هرگز آنکس خواب را روی

که عشق او را شبی بیدار دارد

نه هموارست راه عشق آنکس

که با جان عشق را هموار دارد

غم جانان خرد و جان فروشد

کسی کو ره بدین بازار دارد