گنجور

 
سنایی

در دل آن را که روشنایی نیست

در خراباتش آشنایی نیست

در خرابات خود به هیچ سبیل

موضع مردم مرایی نیست

پسرا خیز و جام باده بیار

که مرا برگ پارسایی نیست

جرعه‌ای می به جان و دل بخرم

پیش کس می بدین روایی نیست

می خور و علم قیل و قال مگوی

وای تو کاین سخن ملایی نیست

چند گویی تو چون و چند چرا

زین معانی ترا رهایی نیست

در مقام وجود و منزل کشف

چونی و چندی و چرایی نیست

تو یکی گرد دل برآی و ببین

در دل تو غم دوتایی نیست

تو خود از خویش کی رسی به خدای

که ترا خود ز خود جدایی نیست

چون به جایی رسی که جز تو شوی

بعد از آن حال جز خدایی نیست

تو مخوانم سنایی ای غافل

کاین سخنها به خودنمایی نیست

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
شمارهٔ ۸۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

جان من خیز و جام باده بیار

که مرا برگ پارسایی نیست

ساغر و می به جان و دل بخرم

پیش کس می بدین روایی نیست

عطار

عشق جز بخشش خدایی نیست

این به سلطانی و گدایی نیست

هر که او برنخیزد از سر سر

عشق را با وی آشنایی نیست

عشق وقف است بر دل پر درد

[...]

ابن یمین

هرگز او را ز ما جدائی نیست

با کس دیگر آشنائی نیست

عبید زاکانی

عقل را دانشی و رائی نیست

بهتر از عشق رهنمائی نیست

طلب عشق و وصل ورزیدن

کار هر مفلس و گدائی نیست

نام جنت مبر که عاشق را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه