گنجور

 
سنایی

ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست

برگرد بنده‌وار به گرد مقام دوست

گرد سرای دوست طوافی کن و ببین

آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین

بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

چون کم زدیم خویشتن از بهر کام دوست

خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس

زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست

خواهی که کاروان سلامت بود ترا

همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست

بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز

تا همچو من نژند نمانی به دام دوست

با خود بیار خاک سر کوی او به من

تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست

بینا مباد چشم من ار سوی چشم من

بهتر ز توتیا نبود گَرد گام دوست

گر دوست را به غربت من خوش بود همی

ای من رهی غربت و ای من غلام دوست

از مال و جان و دین مر ار کام جوید او

بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode