گنجور

 
سنایی

ای کعبهٔ من در سرای تو

جان و تن و دل مرا برای تو

بوسم همه روز خاک پایت را

محراب من‌ست خاک پای تو

چشم من و روی دل‌فریب تو

دست من و زلف دلربای تو

مشک‌ست هزار نافهٔ بت‌رویا

در حلقهٔ زلف مشک‌سای تو

دل هست سزای خدمت عشقت

هر چند که من نیَم سزای تو

بیگانه شدستم از همه عالم

تا هست دل من آشنای تو

چندان که جفا کنی روا دارم

بر دیده و دل کشم جفای تو

در عشق تو از جفا نپرهیزد

آن دل که شده‌ست مبتلای تو

ای جان جهان مکن به جای من

آن بد که نکرده‌ام به جای تو