گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای آنکه بنزد عقل فاضلتر

از آب حیات خاک پای تو

تشویر همی خورد بهشت الحق

از مجلس بزم دلگشای تو

بگشاده ملک زبان بمدح تو

بر بسته فلک میان برای تو

افلاک چو ذره ز قدر تو

خورشید چو شعله ز رای تو

هم باشد دون قدرت ار باشد

بر اوج نهم سپهر جای تو

خادم ز صداعها که می آرد

همچون خجلی است از لقای تو

این غله محقری که فرمودند

بهر رهی سخن سرای تو

فضلی بکن و ازان خشگم ده

تا بفزایم ز جان ثنای تو

کامروز هم جهان همی کوبند

چه خشک و چه تر در آسیای تو

 
 
 
سنایی

ای گشته ز تابش صفای تو

آیینهٔ روی ما قفای تو

بادست به دست آب و آتش را

با صفوت و نور خاکپای تو

با تو چه کند رقیب تاریکت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سوزنی سمرقندی

سهل است سنائیا سنای تو

وین قدر و فضیلت و بهای تو

نزدیک کسی که او خرد دارد

کمتر ز بهیمه (ای) بهای تو

اشعار ترا بجملگی دیدم

[...]

میبدی

ای گشته اسیر در بلای تو

آن کس که زند دم ولای تو

عشّاق جهان همه شده واله

در عالم عزّ و کبریای تو

بر قصه عاشقان خود بر زن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از میبدی
عطار

چون نیست کسی مرا به جای تو

ترک همه گفتم از برای تو

نور دل من ز عکس روی توست

تاج سر من ز خاک پای تو

خوش خوش بربود جان شیرینم

[...]

صائب تبریزی

چشمی که فتاد بر لقای تو

شد مشرق گوهر از صفای تو

هر روز هزار باد می میرد

هر کس که نمرد از برای تو

جان داد به خضر چشمه حیوان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه