گنجور

 
سنایی

از همت عشق بافتوحم

پا بستهٔ عشق بلفتوحم

بربود ز بوی زلف عقلم

بفزود ز آب روی روحم

از موی سیاه اوست شامم

وز روی نکوی او صبوحم

یک بوسه ازو بیافتم بس

آن بود ز عشق او فتوحم

زان بوسهٔ همچو آب حیوان

اکنون نه سناییم که نوحم

نی نی که برفت نوح آخر

من نوح نیم که روح روحم

آن روز گریخت از سنایی

آن توبه که گفت من نصوحم