گنجور

 
سنایی

تا بر آن روی چو ماه آموختم

عالمی بر خویشتن بفروختم

پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح

دیدهٔ عقل و بصر بردوختم

رایت عشق از فلک بفراختم

تا چراغ وصل را فروختم

با بت آتش رخ اندر ساختم

خرمن طاعت به آتش سوختم

اسب در میدان وصلش تاختم

کعبهٔ وصلش ز هجران توختم

جامهٔ عفت برون انداختم

رندی و ناراستی آموختم