گنجور

 
سنایی

تا دل من صید شد در دام عشق

باده شد جان من اندر جام عشق

آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام

باز چون افتاده‌ام در دام عشق

در زمانم مست و بی‌سامان کند

جام شورانگیز درد آشام عشق

من خود از بیم بلای عاشقی

بر زبان می‌نگذرانم نام عشق

این عجب‌تر کز همه خلق جهان

نزد من باشد همه آرام عشق

جان و دین و دل همی خواهد ز من

این بدست از سوی جان پیغام عشق

جان و دین و دل فدا کردم بدو

تا مگر یک ره برآید کام عشق