سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

هر کو به خرابات مرا راه نماید

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر؟

ایزد درِ فردوس بَرو بر بگشاید

ای جمعِ مسلمانان! پیران و جوانان!

در شهر شما کس را خود مزد نباید

گویند: «سنایی را شد شرم به یک بار

رفتن به خرابات ورا شرم نیاید»

دایم به خرابات مرا رفتن از آن‌ست

کالا به خرابات مرا دل نگشاید

من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن

کم‌تر غمم این‌ست که گویند نشاید