گنجور

 
سنایی

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار

صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت

هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار

مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست

هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار

بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست

کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار

عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست

کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار

مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده

از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار

روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو

فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار

شمت زلفین او کردست چون باد بهشت

خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار

حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش

با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار

روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست

باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار

من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد

من همی او گردم و او من به روزی چند بار

از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق

چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار

در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا

کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار

لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او

کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار

در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود

چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار

هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید

بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار

او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی

هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار

هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی

هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار

ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او

کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار

لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی

هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار

گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ

گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار

من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او

من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار

بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان

اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار

جان من آتش همی گیرد که از دون همتی

هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار

غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش

گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار

بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست

در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار

در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف

نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار

باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود

کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار

بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی

سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار

لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار

خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت

روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار

چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار

یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار

تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز

اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار

از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
خواجه عبدالله انصاری

ای خداوندان مال العتبار الاعتبار

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

پیش ازاین کاین جان عذرآورفروماند ز نطق

پیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند زکار

توبه پیش آرید و نادم از گُنه کاری خویش

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از خواجه عبدالله انصاری
ازرقی هروی

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار

گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان

گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار

غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

ابر آذاری برآمد از کران کوهسار

باد فروردین بجنبید از میان مرغزار

این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار

وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه