گنجور

 
سنایی

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار

خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری

سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار

آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ

و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار

نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود

خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش

کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار

چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی

کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار

شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز

کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار

تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ

خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار

روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک

در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار

لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت

زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار

دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک

ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار

تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب

در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار

مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک

مر محامد را شعارست و سعادت را دثار

آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر

آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار

آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست

آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار

ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش

وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار

نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب

سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار

لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ

نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار

تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب

از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار

ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف

زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال

تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار

دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری

اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار

یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر

یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت

تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار