گنجور

 
سنایی

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار

وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار

دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم

گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار

ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان

ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار

تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان

کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار

بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج

نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار

ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود

وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار

از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز

در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار

هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست

پودیست میان تو سوی و هم کم از تار

در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش

وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار

در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم

ای عید رهی عید فراز آمده زنهار

در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان

اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار

ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک

ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار

با این همه ما را به ازین داشت توانی

پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار

یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور

یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار

بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن

بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار

از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی

از زهر میالای دو یاقوت شکربار

کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر

حقا که دریغست به خوی بد و پیکار

ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را

خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار

تا کیست دل ما که ازو گردی راضی

یا کیست تن ما که ازو گیری آزار

ترکانه یکی آتش از لطف برافروز

در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار

ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست

این بی‌خردیها همه معذور همی دار

در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن

بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار

بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز

بهرام فلک بر در او کدیه زند بار

آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد

خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار

شاهان جهان را ز جلال و هنر او

مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار

شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید

شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار

بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز

شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار

شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ

کاقبال رسانید سزا را به سزاوار

این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را

ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد

[...]

کسایی

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟

جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار

این دین هدی را به مثل دایره‌ای دان

[...]

فرخی سیستانی

ای آنکه همی قصه من پرسی هموار

گویی که چگونه ست بر شاه تراکار

چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک

هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
منوچهری

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه