گنجور

 
سنایی

ای ایزدت را رحمت آفریده

در سایهٔ لطف بپروریده

ای نور جمالت از رخ تو

انگشت اشارت کنان بریده

آوازهٔ تو در هوای وحدت

پیش از ازل و ابد خنیده

عرشی که سر آسیمه بود ز اول

در زیر قدمهایت آرمیده

بر فرش خرد گرد بر نشسته

تا عشق بساط تو گستریده

اندر ازل از بهر چاکرت خود

لبیک همه عاشقان شنیده

ای دست فرو شسته ز آفرینش

گشته ملکی هر کجا که دیده

بی روی تو عقلی ندیده صبحی

از مشرق روح‌القدس دمیده

بی زلف تو جانی ندیده دینی

با کفر عزازیل آرمیده

لاغر شده عقل از همه فضولی

از بس که ز تو فاقه‌ها کشیده

فربی شده روح از همه معانی

از بس که ز بستان تو چریده

آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند

زردشت به مخرق زبان بریده

با داد تو اندر جهان نیابند

جز چشم بتان هیچ پژمریده

آنجا که کریمیت خوان نهاده

ابلیس طفیلی بدو رسیده

و آنجا که سمند تو سم نموده

آدم علم خویش خوابنیده

مردم تویی از کل آفرینش

در آینهٔ چشم اهل دیده

موسی به کنار تو برنشسته

از نیل و عصا آدمش کشیده

فراش تو نوح از نهیب طوفان

در زورق اقبال تو خزیده

در برزگریت آمده براهیم

ریحان و گل از آتشش دمیده

موسی به سقاییت بوده روزی

بس باده که از جام تو چشیده

از چاکری تو براق عیسی

چون شمس به چارم فلک رسیده

از لطف تو عقل اندر آفرینش

ناخوانده ترا نام آفریده

در پیش قدت چون الف بگویم

در کامم دالی شود خمیده

لعل تو بسی توبه‌ها شکسته

جزع تو بسی پرده‌ها دریده

در زلف تو سیصد هزار خم هست

در هر چم او یوسفی چمیده

در مجلس تو جبرییل سامی

بر درت مگس گیر بر تنیده

در رستهٔ سنت سنایی از دل

داده خرد و عشق تو خریده