گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

یا رب نظری کن به من و چشم پر آبم

کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم

اما کرمت برده ز دل خوف عذابم

چندان بسر کوی خرابات خرابم

کاسوده ز اندیشه فردای حسابم

تا دام عطای تو بود بر سر راهم

گر بنده فرمانم و گر روی سیاهم

هرگز نبود جانب اعمال نگاهم

گر کار تو فضلست چه پرواز گناهم

ور شغل تو عدل است چه حال به ثوابم

چون من به بدن جامه تذویر نپوشم

آزار دلی ندهم و زهدی نفروشم

الا به ره دوستی دوست نکوشم

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم

من ز آتش هجران تو در عین عذابم

هرچند مرا فقر به سر حد کمال است

دستم به کسی باز کی از بهر سئوالست

خاطر ز پی وصل تو سرگرم خیالست

آه سحر و اشک شبم شاهد حالست

کز یاد رخ و زلف تو در آتش و آیم

نایافتم از بی‌خبری راحت جان را

کندم ز بدن پیرهن شک و گمان را

انداختم از سر هوس کون و مکان را

نخجیر نمودم همه شیران جهان را

تا آهوی چشمت سگ خود کرد خطابم

پنداشتم اول که زبون کرد مرا عشق

چون یافتم از خویش برون کرد مرا عشق

تا برد مرا سلسله موی تو تابم

روزی که دلم جلوه خوبان جهان دید

ز آن جلوه عیان پرتو آن روی نهان دید

آن را که نظر در طلبش بود همان دید

گفتم که به شب چشمه خورشید توان دید

گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

ای پیش رو مردم آزاد فروغی

بنیاد محبت ز تو آباد فروغی

جسته ز تو (صامت) ره ارشاد فروغی

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی

یک بار نداد آن مه بی‌باک جوابم