گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

ساقی بیا که دلبرم امروز در بر است

می دهد که عشرت دو جهانم میسر است

شام غمم به صبح سعادت برابر است

بر دستم آن شبی که سر زلف دلبر است

حقا که از هزار شب قدر بهتر است

آن را که بار منت یاری به دوش نیست

در نزد عقل صاحب ادراک و هوش نیست

خوش‌تر ز ذکر نام تو حرفی به گوش نیست

حاجت به مشک و عنبر و عنبر فروش نیست

از زلف مشک‌بار تو عالم معطر است

ای طره نو فتنه و بالای تو بلا

سروچگل غعزال ختن آهوی ختا

پرده ز رخ بنه گره از زلف برگشا

با کاروان هند بگو ای صبا میا

کانجا که این لیست چه حاجت به شکر است

روزی که شد خیال بکوی تو رهبرم

افکند آرزوی کم و بیش از سرم

از همتت به عین گدایی توانگرم

در انتظار آنکه در آئی تو از درم

چشم بسان حلقه شب و روز بر در است

تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند

هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند

تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند

خورشید اگر مقابل روی تو سر زند

روشن شود به خلق که از ذره کمتر است

تا جلوه جمال تو از بهر سرنوشت

روز ازل نمود تجلی به خوب و زشت

آن یک طریق کعبه گرفت و یکی کنشت

هر کس که دید قدر تو را گفت در بهشت

آن باغ دلگشاست که اینش صنوبر است

تا پی بباغ عارض تو برده است خلد

چشمش به انتظار تو اندر ره است خلد

با آنکه نور چشم گدا و شه است خلد

از گلشن وصال تو یک غنچه است خلد

وز باده جلال تو یک قطره کوثر است

روزی که مرغ جان پرد از آشیان تن

جادر بهشت قرب تو جوید نه در چمن

(صامت) بمخوان حدیث جنان را به گوش من

واعظ دیگر ز روضه رضوان مکن سخن

(ما را وصال دوست ز فردوس خوشتر است

 
 
 
سوزنی سمرقندی

فریاد من همیشه از این ایر کافر است

ایر است و با عذاب است و سنگر است

وصفش ترا بگویم اگر خورده نیستی

ور خورده ای صفات وی از منت باور است

ادیب صابر

شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است

با سرو و گل به قامت و عارض برابر است

دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم

کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است

گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست

[...]

خاقانی

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار

این دردِ تازه‌روی نگوئی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
سید حسن غزنوی

جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است

دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است

هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک

هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است

آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست

[...]

ظهیر فاریابی

گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست

خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است

بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام

کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است

تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه