گنجور

 
صامت بروجردی

نه تنها سیرم از مالم که عالم هم نمی‌خواهم

پی راحت می عشرت ز جام جم نمی‌خواهم

تن شاداب لب خندان دل خرم نمی‌خواهم

شب هجران به غیر از بی‌کسی همدم نمی‌خواهم

کسی را همنشین خویشتن یک دم نمی‌خواهم

نمی‌باشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم

ندارد خاکسار بدر افسر به سر لازم

نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم

ندارد کشته شمشیر الفت نوحه‌گر لازم

به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمی‌خواهم

از این گلزار ناکامی گل عشرت نمی‌بویم

نمی‌خواهم که باشد زرد از راه طمع رویم

بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمی‌گویم

سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم

چو من عور آمدم بار کفن را هم نمی‌خواهم

چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم

ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم

به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کوبم سُم

چنان زخم زبانها دیده‌ام از الفت مردم

که بعد خویش الفت از بنی‌آدم نمی‌خواهم

یکی سر از غنیمت سر گران بر سیم و زر دارد

یکی در کنج عزلت نیمه‌خشتی زیرِ سر دار

کدامین عاقبت تا شاهد عزت به بر دارد

سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد

نهال درد و داغم میوه‌ای جز غم نمی‌خواهم

گُلِ توحیدِ گلزارِ تجدد کرد هر کس بو

نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو

اگر با کس نمی‌جوشم نخواند کس مرا بدخو

نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو

که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمی‌خواهم

ز بس از خودستایی‌ها کشیدم ذلت و خواری

به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری

نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری

حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری

که روزی غیر غم از سفره عالم نمی‌خواهم