گنجور

 
صامت بروجردی

تنی که داد به آغوش جا رسول امینش

به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش

ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا

وگرنه خون عدو می‌گذشت از سر زینش

گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر

چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش

به هر طرف که نظر می‌نمود وقت شهادت

نبود دادرسی در تمام روی زمینش

به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی

نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش

بس است بهر شهادت گواه روز قیامت

سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش

چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد

چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش

زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب

که کرد عاقبت از بی‌کسی خرابه نشینش

کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)

که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش