گنجور

 
صامت بروجردی

زینب چو دید بر سر نی راس شاه را

بر نه فلک نمود روان پیک آه را

از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف

آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را

گفتا به ناله‌ای که نمودی به عهد مهد

روشن ز یری خویشتن عرش اله را

جای تو بود بر سر دوش نبی چرا

کردی سر سنان سنان جایگاه را

شرط وفا نبود که تنها گذاشتی

در دست اهل ظلم من بی‌پناه را

آن ظلم‌ها که کرد پشیمان نمی‌کند

ابن زیاد سنگدل دین تباه را

سجاد غل به گردن و مسرور ابن‌سعد

بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را

چون بر سر تو دسترسم نیست می‌کنم

از بهر چاره بر سر خود خاک راه را

آن یک به کعب می زندم دیگری به سنک

آخر گناه چیست من بی‌گناه را

از بعد خویش بی‌کسی من نظاره کن

یک تن چسان شکستم من یک سپاه را

بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر

آری چسان تحمل کوهست کاه را

نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت

نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را

از گریه گر سفید شود چشم من چه سود

نتوان نمود چاره بخت سیاه را

محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است

از یاد من مقدمه عز و جاه را

از من گذشت ای سر پر خون مکن دریغ

ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را

(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن

ترسم اجل بهم زند این دستگاه را