گنجور

 
صامت بروجردی

عابدی صومعه هفتاد سال

داشت در شغل عبادت اشتغال

نام وی مشهور خاص و عام بود

مستجاب الدعوه ایام بود

شد شبی در خانقاه وی زنی

نزد عابد خواست آن زن مسکنی

عابد آن زن را ز نزد خود براند

زن برفت و عقل عابد را بخواند

کای به ملک حق پرستی هشته گام

پخته‌های خویش را منمای خام

شاید این زن رفت و در این شام تار

در کف حق‌ناشناسی شد دچار

عصمت این زن اگر رفتی به باد

وای بر حال تو در روز معاد

با نهیب عقل از جا جست زود

در به روی آن زن از رحمت گشود

داد اندر کنج معبد جای او

تا نگردد واله و شیدای او

نیمه شب ابلیس از روی حسد

زد به طاس عصمت عابد لگد

طشت عابد زان لگد آواز کرد

مشت عابد را به کلی باز کرد

از پس یک عمر طاعت روزگار

با زنا بنمود عابد را دچار

هفت نوبت عابد ناپارسا

اندر آن شب کرد با آن زن زنا

توسن نفسش چو از جولان فتاد

دید داده خرمن دین را به باد

رو به صحرا برنهاد آسیمه سر

وز ندامت کوفت سر را بر حجر

گشت از دنبال چشمش زین غلط

بر زمین اشک پشیمانی چه شط

زین طرف بر آن طرف پویان بهراه

برد اندر روزن غاری پناه

یک طرف با حق ز عصیان در خضوع

یک طرف بی‌صبر و تاب از درد جوع

دید در آن غار ده تن را مقر

جملگی محروم از نور بصر

چشم حق بینشان سوی حق وا شده

بسته چشم از خلق و نابینا شده

کرد عابد در بر ایشان وطن

شد چو وقت شام از حی زمن

بهر کوران جملگی ده قرص نان

از پی رزق مقرر شد عیان

مرد عابد دست را آورد پیش

قرص نانی برگرفت از بهر خویش

یک نفر زان کورها بی‌نان بماند

اشک بی‌تابی به دامن برفشاند

گفت ای رازق چه بُد تقصیر من

کاندرین شب گشت دامنگیر من

بس که نیران شهادت برفروخت

مرد عابد را به حالش دل بسوخت

اوفتاد اندر دل وی التهاب

کرد با نفس از سر عبرت خطاب

کی به زیر بار عصیان گشته خم

تا به کی سازی به جان خود ستم

تو گنه‌کاری و درخورد تعب

چیست جرم مرد کور ای بی‌ادب

او گرسنه مانده و قلب تو سیر

مرگ باشد لایق تو رو بمیر

دادن آن نان را به کور و کور خورد

عابد مسکین ز درد جوع مرد

بر ملایک از خدا آمد خطاب

بعد مردن کامدش وقت حساب

طاعت او را بسنجیدند چون

از عباداتش زنا آمد فزون

پس زنای وی بسنجیدند باز

با همان یک نان به حکم بی‌نیاز

اجر یک نان از زنا آمد زیاد

حق در رحمت به روی وی گشاد

رو عزیزا تا که داری دسترس

گه گهی بر حال مسکینان برس

کز عبادت قامتت گر خم شود

یا ز گریه نور چشمت کم شود

با یکی لغزش که افتادت ز دست

اوفتد بر کشتی دینت شکست

(صامتا) گر می‌توانی نان بده

گر نداری نان برو پس جان بده