گنجور

 
صامت بروجردی

روز ایجاد که حق خلقت دنیا می‌کرد

در پس پرده علی بود تماشا می‌کرد

بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی

سیر در آب گل آدم و حوا می کرد

بود سر منزل آدم به شبستان عدم

که دو تا قدرسا در بر یکتا می‌کرد

گهر پاک وی اندر صدف علم اله

مشق آموختن حکمت اشیا می‌کرد

به خیابان جنان سیر احبا می‌داد

بحر کیفر بسقر منزل اعدا می‌کرد

یاد می‌داد ره و رسم عیادت به ملک

چون به تمحید خدا درج دهن وا می‌کرد

یاور دین احد بود معین احمد

هر کجا روی به بازوی توانا می‌کرد

روز را روز عزا در بر چشم کافر

تیره و تار به مثل شب یلدا می‌کرد

ذوالفقار دو دمش از رگ شریان عدو

دشت را سر به سر از موج چو دریا می‌کرد

به درش دیده امید مه گردون داشت

ز رخش کسب ضیاء بیضه بیضا می‌کرد

بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال

وقف آسایششان رنج سر و پا می‌کرد

کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف

یک زمانی به صف کرب و بلا جا می‌کرد

اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول

شمر بی‌ واهمه می‌آمد و ماوی می‌کرد

یا علی ساقی کوثر تو و از شمر حسین

قطره آبی بلب تشنه تمنا می‌کرد

بی‌کسی بین که بنزد پسر سعد پلید

التماس شه دین دختر زهرا می‌کرد

شمر خنجر به گلوی شه لب تشنه نهاد

زینب غمزده با گریه تماشا می‌کرد

هر یتمی شرر شعله‌اش اندر دامن

روی از خیمه سراسیمه به صحرا می‌کرد

چادر آن یک ز سر زینب بی‌کس می‌برد

و آن دگر رو به حرم از پی یغما می‌کرد

کرد خولی چو سر خسرو دین زیب‌ تنور

کاش از دود دل فاطمه پروا می‌کرد

برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)

اندر آن روز که این مرثیه انشا می‌کرد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عبید زاکانی

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می‌کرد

دلم آتشکده و دیده چو دریا می‌کرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم می‌گشت

صبر و هوش من دل‌سوخته یغما می‌کرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می‌سوخت

[...]

حافظ

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

[...]

جامی

دوش در حلقه زلف تو دلم جا می‌کرد

هردم از هر شکن آن گرهی وامی‌کرد

هر گره را که از آن حلقه گشادی می‌داد

پرتو دیگر از آن روی تماشا می‌کرد

چشمش از نور جمال تو جلایی می‌یافت

[...]

امیرعلیشیر نوایی

دل اگر میل سوی ساغر صهبا می‌کرد

بهر عکس رخ آن ساقی زیبا می‌کرد

آن چه روی است که چون عکس به می می‌انداخت

عکس خورشید در آب خضر افشا می‌کرد

همچو می مست و چو آن عکس همی‌شد بی‌خود

[...]

صائب تبریزی

آن که منع من مخمور ز صهبا می‌کرد

لب میگون ترا کاش تماشا می‌کرد

عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت

حسن آن روز که آیینه مصفا می‌کرد

دل پرخونم اگر آبله بیرون می‌داد

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه