گنجور

 
صامت بروجردی

شام هجران است ای دل دیده امید دار

ای جگر خون شو ز جوی دیده خونبار بار

گریه کن ای چشم چون ابر بهاران زار زار

همچو من ای ناله نالان باش و بر گو یار یار

عاقبت گشتم ز هجر آن بت فرخار خوار

هر زمان سازد تنم را از یکی آزار زار

ای صبا بنما بکوی آن بت مهروی روی

رخصت گفتار اول زان مه دلجوی جوی

پس بدانگ گلچهره‌ام چون بلبل خوشگوی گوی

سرو قدم ز هجر ایسر و مشگین موی موی

آرزو دارم دمی زان زلف عنبر بوی بوی

کاش می‌بودم به پایت ای گل بی‌خار خار

تا مرا شد موی تو ای سر و سیم اندام دام

در جهان دیگر ندیدم از دل خود کام کام

گاهگاهی از محبت بر از این گمنام نام

قامت من چون الف بود و شد از آلام‌آلام

صبح رویم بی‌مه روی تو شد چون شام شام

روز بختم چون دو زلفت شد از این رفتار تار

هر که دل بر طره عنبر مثالت بست بست

سوی دام از گلستان چون طایر برجست جست

کشته تیر نگاه نرگست تا هست هست

عالمی را کرده از یک عشوه آنبد مست مست

هر که را دیدم گرفتراش نمی‌آرست رست

دام دلها گشته مویت حلقه حلقه تار تار

باز تا اینجا نبود اندر بر احباب باب

شد ز درد دوریت دور از دل بی‌تاب تاب

خشک شد از جوی چشم و دیده پر آب آب

چند در غفلت کند آن نرگس خوشخواب خواب

یا شبی در کلبه‌ام از مهر چون مهتاب تاب

یا مرا از مرحمت در ده در آن دربار بار

روزگاری بد دلم از لطف ای دلشاد شاد

نیست از آن روزگارتای جفا بنیاد یاد

از تغافل‌های نازت ای ستمگر داد داد

گر رخت از یک نظر داده دلم را داد داد

خانه احسان وی تا هست هی آباد باد

ور نداد افتد به دست حکم صاحب‌کار کار

شیر حق شاهی که چون شمشیر بیرون کرد کرد

رنگ رخ سرکشان را همچو کاه زرد زرد

تاب تیغش کرده جسم کافر دم سرد سرد

به ابراهم از آذرگر برون آورد ورد

هم نبردی هست او را گر شود نامرد مرد

او نهنگ بحر جنگ و لشکر کفار فار

سروری کز سروری بخشیده بر اورنگ رنگ

کرد با ابطال با تیغ دو سر در جنگ جنگ

دهر را بر مشرکین کرده چو گور تنگ تنگ

توتیا از برش شمشیرش ز صد فرسنگ سنگ

هست شخص بیهما الشراهمی از ننگ ننگ

هست ذات بی‌مثالش را همی از عار عار

ذات او نابود ذات حضرت معبود بود

از کف دریا نوالش در جهان موجود بود

هر کجا تیغ شرربارش شرر افزود زود

شد بلد از جسم و جان دشمن مردود دود

از برای دوستانش آتش نمرود رود

از برای دشمنانش مشتعل چون نار نار

ای ز نور عارضت در دیده پر نور نور

در گدایی از گدایان درت مشهور هور

روزگار دشمنت را علت ناسور سور

دوستداران تو در کونین ز درد دور دور

خیل غم آورده شاها بر من بی‌زور زور

در تعطل تا شدم با نفس بد هنجار جار

تا بود اندر نوشتن دال دال و ذال ذال

تابود از بهر مدت ماه ماه و سال سال

تا بود اندر تلون زرد زرد و آل آل

تا بود مانند (صامت) گنگ گنگ و لال لال

طایر بخت محبت گیرد از اقبال بال

نخل عمر مغبضت آرد ابر دیار یار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode