گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

ساقی ز جای خیز فصل بهار شد

چون طلعت نگار عالم نگار شد

می ده که جیش دی اندر فرار شد

بر تخت سلطنت گل استوار شد

گلشن طرب فزا چون روی یار شد

جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط

یاقوت جان من یاقوت جان بیار

لعل روان من لعل روان بیار

آرام جان من آرام جان بیار

یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار

جان جهان من جان جهان بیار

خیز و پیاله را پر کن ز خون شط

جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش

شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش

سطح زمین تمام مانا بود بدخش

لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش

شد پیکر سمین در انتظار بخش

منما به جان دوست ما را ز دیده خط

بشنو ز گلستان فریاد بلبلی

بنگر به بوستان در ناله صلصلی

هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی

چند از الم پریش چون زلف سنبلی

جا کن به طرف باغ در پای نوگلی

خو کن به یک دلی از سر بنه غبط

هامون و باغ چون قصر خورنق است

همچون بهشت گشت با فرو رونق است

منصور غنچه را ذکر اناالحق است

بردار شاخسار ز آن رو معلق است

ما را به فضل گل عهدی موثق است

گیریم خامه باز سازیم خامه خط

پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق

شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق

دارد به جز نبی بر ماسوا سبق

جوید عطارد از بهر ثناش رق

طوبی شود قلم ارض و سما ورق

نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط

شاه ملک خدم ماه فلک جناب

مسند نشین شرح مفتاح کل باب

بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب

هم مرجع الانام هم مالک الرقاب

زینب ده تراب یعنی ابوتراب

هم ایه نشاط هم باعث نشط

نه اطلس سپهر عطف سرادقش

قتال مارقین سوزان سقاسقش

محروبه مطبخی است از قدر خافقش

صدق و صفا نهان اندر تصادفش

نبود روا که خواند مخلوق خالقش

خلاق و خلق را گنجیده در وسط

فرزین عزم را روزی که زین کند

در عرصه نبرد رو بهر کین کند

کل جهات مات از کفر و دین کند

بر بیرق و سوار پرچین جبین کند

بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند

دوران بدست اوست چون مهره وسط

ای حصین دین حصین از دست تیغ تو

حلال مشکلات نطق بلیغ تو

فیاض بحر و کان کف فریغ تو

طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو

چون روح در مشام عطر نشیغ تو

بوی تو جانفزاست چون باده در فرط

ای دست ذوالجلال ای نور لایزال

در حیرتم چرا با این همه جلال

ماندی نو در نجف آسوده بی‌ملال

تا شد به کربلا از لشگر ضلال

بی‌سر حسین تو با محنت و کلال

اعدادی او تمام در عشرت و نشط

یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک

گویی که ابن سعد از حق نداشت باک

کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک

تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک

هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک

هر جا سمنبری افتاد سبز خط

شاها جهان چنین کی بی‌حساب بود

بر عترت رسول کی ظلم باب بود

شط فرات اگر غلطان ز آب بود

در دیده سحین موج سراب بود

سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود

عطشان شهید گشت آخر به نزد شط

رو به قتل شیر شاهان دلیر شد

بی سر حینیت از شمر شریر شد

ظلمی به زینت از چرخ پیر شد

کز جان و از جان یکباره سیر شد

در دست شامیان زار و اسیر شد

اندوه وی گذشت ز اندازه شط

ای دهر این چنین رسم وفا نبود

ای آسمان سم اینسان روا نبود

این ظلمبر حسین بالله بجا نبود

از روی مصطفی چونت حیا نبود

این انقتام اگر روز جزا نبود

(صامت) چه می‌گذشت بر ما از این سخط