گنجور

 
سلمان ساوجی

چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد

هوای روح و شش راحت روان دارد

حدیقه‌ای ز بهشت است و منزلی ز فلک

که حور بر طرف و ماه در میان دارد

فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل

فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد

دل گرفته هوایم درین سرا بستان

کبوتریست که به سرو آشیان دارد

به هر کنار و به هر گوشه‌ای که می‌نگرم

ز آب دیده ما چشمه‌ای روان دارد

گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق

اگر به جای یکی جان هزار جان دارد

برای وصل تو ترک همه جهان گفتم

که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد

بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش

که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد

شکر نیز از زبان میر مشتاق

ادا کرد این غزل بر قول عشاق

گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی

روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی

سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو

سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی

بلبل ار گل را تقاضا می‌کند عیبش مکن

اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی

دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن

تا بَرَافشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی

ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت

کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی

شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر

نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی

به دست افشان درآمد سرو آزاد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

شراب عشق و نار حسن در سر

قدح در دست و شاهد در برابر

سر خورشید شد گرم از حراره

چو مه جیب قصب را کرد پاره

نشاط و کامرانی کرد خورشید

بر ایشان زر فشانی کرد جمشید

غنی گشت ارغنون ساز از نواها

بپوشید از قصب شکر قباها

نشاط انگیز را گفت ای شکر ریز

تو نیز آغاز کن شعری دلاویز

از آن شعری که وصف الحال باشد

نه زان قولی که قیل و قال باشد

حدیثی کان بیارد آشنایی

ببخشد جان و دل را روشنایی

نشاط انگیز گوش عود برتافت

گهر در جامه ابریشمین بافت

نبات از پسته شیرین روان کرد

به روی چنگ بر فندق فشان کرد

به چنگ این مطلع موزون درآموخت

رخ خورشید از آن مطلع بَراَفروخت