گنجور

 
سلمان ساوجی

دل می‌خرد حبیب و مرا این متاع نیست

گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست

کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب

کس را به هیچ حال بران، اطلاع نیست

دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه

ارباب عشق را هوس این متاع نیست

در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول

کاحوال خستگاه هوا جز صراع نیست

در سر ز استماع الست است مستیی

ما را که احتیاج شراب و سماع نیست

چون زلف اگر به تیغ سرم قطع می‌کنی

ما را به مویی، از تو، سر انقطاع نیست

هیچ آتشی به حرقت فرقت نمی‌رسد

وان نیز دیده‌ام به سوز و وداع نیست

سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار

زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حکیم نزاری

پیوند عشق را به جفا انقطاع نیست

با دوست در مطالبه ی جان نزاع نیست

میراث فطرت است که لیلی همی برد

با هیچکس دگر دل مجنون مشاع نیست

مقصود او تمام به لیلی سپردن است

[...]

کمال خجندی

دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست

اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست

کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ

بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست

بی بوی صحبت تو مریض فراق را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه