گنجور

 
سلمان ساوجی

بهار باغ و گل امروز، گوییا خوش نیست

ندانم این ز بهارست، یا مرا خوش نیست

دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس

که بار منت احسان هر گدا، خوش نیست

برون ز گنج قناعت، بسیط روی زمین

به پای حرص بگشتیم و هیچ جا، خوش نیست

 
 
 
جهان ملک خاتون

به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست

بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست

دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی

چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست

به جان رسید دل من ز جور هجرانت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه