گنجور

 
کمال خجندی

دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست

اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست

کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ

بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست

بی بوی صحبت تو مریض فراق را

گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست

عاشق چو عندلیب به بوی گل است مست

جوش و خروش اوز شراب و سماع نیست

نیکو فتاده اند به هم آن رخ و جبین

خورشید و ماه را به ازین اجتماع نیست

چشم تو هر که دید ز جان بایدش برید

چون گوشه ای گزید به از انقطاع نیست

ملک وصال بأیدت از سر گذر کمال

خلعت به لشکری نرسد تا شجاع نیست