گنجور

 
سلمان ساوجی

نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را

چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را

ای روشنایی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را

با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد

تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را

ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان

ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را

پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را

ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را

 
 
 
سعدی

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

[...]

امیرخسرو دهلوی

بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را

صانع خدایی کاین کمان داد آن شکار انداز را

او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان

جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را

تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

مطرب به رقص آورده‌ای آن لعبت طناز را

گو زهره بشکن در فلک از رشک امشب ساز را

در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی

آری برقص از بی‌خودی صوفی شاهدباز را

بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می‌کنند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه