گنجور

 
سلمان ساوجی

نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را

چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را

ای روشنایی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را

با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد

تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را

ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان

ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را

پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را

ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را