گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بهر شکار آمد برون کژ کرده ابرو ناز را

صانع خدایی کاین کمان داد آن شکارانداز را

او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان

جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را

تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم

ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را

خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم

من بین که بهر خون خود دل می دهم غمّاز را

عاشق که می سوزد دلش از طعنه باکش کی بوَد

شمعی که آتش می خورد آتش شمارد گاز را

دل بانگ دزدیها کند کش بشنوی فریاد من

از ناله هم غیرت برم، دزدم به دل آواز را

تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت

بر نیم بسمل کشتگان، دستوریی ده باز را

سوی تو، ای طاووس جان، دل می پراند این گدا

ز انسان که سوی کبک و بط شاه جهان شهباز را

اعظم خلیفه قطب دین آن کو همای همّتش

بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را