گنجور

 
سلمان ساوجی

رسولا، خدا را به جایی که دانی

چه باشد که از من دعایی رسانی؟

نه کار رسول است رفتن به کویش

نسیما تو برخیز اگر می‌توانی

مرا نیم جانی است بردار با خود

بکویش رسان ور کند جان گرانی

همان دم به زلفش بر‌افشان و بازا

مبادا که آنجا به جان باز مانی

ز خاک ره او به دست آر گردی

ز گرد ره آور به من ارمغانی

فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل

بگو از دهانش حدیثی نهانی

رها کرده‌ای طره‌اش را پریشان

ز احوال او شمه‌ای باز دانی

ازان چشم خوش خفته‌اش باز پرسی

که چونی ز بیماری و ناتوانی

صبا سست می‌جنبی، آخر چنان رو

که با ناله من کنی، هم عنانی

به زیر لب این نکته را از زبانم

بگویی که ای مایه شادمانی

تو دوری و من در فراق تو زنده

زهی سست عهد و زهی سخت جانی!

به امید وصل توام لیکن

کسی را مبادا چنین زندگانی

به یاد رخت می‌کشد، دیده هر دم

ز جام زجاجی، می ارغوانی

دلی پر سخن دارم و مهر بر لب

چو نامه چه باشد مرا گر بخوانی

گدای توام گر نرانی ز پیشم

زهی پادشاهی زهی کامرانی؟

نه آنم که بر تابم از تو عنان را

ازین در گرم صد ره از پیش رانی

برآنم که بر خدمتت بگذرانم

دو روزی که باقی است زین زندگانی

درخت صنوبر خرام تو بادا

چو سرو ایمن از تند باد خزانی