گنجور

 
شیخ بهایی

دل نهادیم به بیداد، عطای تو کجاست

ما خود از جور ننالیم، وفای تو کجاست

آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت

به همه عالمش از من نتوانند خرید

تا گبر نشی با تو بتی یار نبو

ور گبر شی از بهر بتی عار نبو

آن را که میان بسته به زنار نبو

او را به میان عاشقان کار نبو

من بودم دوش و آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت وحدیث ما بپایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

آن دل که تو دیده ای زغم خون شد و رفت

وزدیده ی خون گرفته بیرون شد و رفت

روزی به هوای عشق سیری می کرد

لیلی صفتی بدید، مجنون شد و رفت

گویند به حشر گفتگو خواهد بود

و آن یار عزیز تندخو خواهد بود

از خیر محض جز نکوئی ناید

خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود

عارفی گفت: اگر دل، شربت عشق دنیا بنوشید، فزونی موعظت ویرا سودی نبخشد. چنان که جسد نیز اگر بیماری در آن استوار شد، بیش دارویش مفید نیفتد.

در کافی از امام صادق(ع) نقل گشته است که: هر قدر که ایمان بنده افزایش یابد، تنگی روزیش بیش شود.

در همین زمینه نیز فرموده است: اگر الحال مؤمنان بر طلب روزی از خداوند نمی برد، ایشان را به تنگی بیشتری از حال کنونشان درهمی انداخت.

نیز فرموده است: از اولاد آدم، مؤمنی نبود جز آن که تهیدست بود و کافری نبود مگر آن که توانگر بود. تا آن که ابراهیم بیامد و بگفت: «ربنا لا تحملنا فتنه للذین کفروا». خداوند، بین هر دو دسته اموال و نیاز را یکسان نهاد.

بزرگی عارفی را عیادت کرد، و وی را به بیماریهائی بسیار و دردهای سخت دچار دید. برای آرامش وی گفت: ای فلان، کسی که بر بلا بردباری نکند، در دعوی محبت راستگو نیست.

عارف گفت نه چنین است. بل آن کس که از بلا لذت نبرد، در دعوی محبت راستگو نیست.

عارفی را ملکی بود خواست بفروشد و بهایش صدقه دهد. یکی از یارانش گفت: کاش بهر عیالت ذخیره کنی؟ گفت: آن را بهر خویشتن نزد خداوند ذخیره نهم. و خداوند آن را بهر عیالم ذخیره کند.

اولیای خداوند چهاراند: رهرو محض، مجذوب محض، رهرو مجذوب - که سلوکش بر جذبه اش مقدم بود - و مجذوب رهرو که بر عکس وی بود.

عابدی چهل سال روزه می داشت و کسی از خویشان یا بیگانگان بدان آگاهی نمی یافت. چه غذایش را بر میگرفت و در راه صدقه اش می داد. اهل خانه اش می پنداشتند به بازار غذا خورده است و اهل بازار همی پنداشتند به خانه غذا خورده است.

تصوف دست یازیدن به فقر و تهیدستی و حقیقت پذیرفتن به بذل و ایثار کردن و ترک اختیار و تعرض گرفتن است.

گفتند، بی زنی را هزاران غم است. گفتم: در تزویج نیز همچنان.

در کافی از امام صادق(ع) نقل است که پیامبر(ص) فرمود: ای تهیدستان، جانهای خویش پاک کنید و به دل از خداوند خشنود شوید تا خداوند عز و جل تهیدستی شما را ثواب دهد. و اگر چنان نکنید، تهیدستیتان را ثوابی نیست.

آهوئی را کرد صیادی شکار

اندر آخور کردش آن بی زینهار

در میان آخور پر از خران

حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت بهر سو می گریخت

او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت وزاشتها هر گاو و خر

کاه می خوردند همچون نیشکر

گاه آهو همی رمید از سو به سو

گه ز دود و گرد که می تافت رو

هر کرا با ضد وی بگذاشتند

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

زین بدن اندر عذابی سر بسر

مرغ روحت بسته با جنس دگر

روح باز است و طبایع زاغها

دارد از زاغان تن او داغها

او بمانده در میانشان خوار و زار

همچو بوبکری میان سبزوار

حد ندارد این سخن و آهوی ما

می گریزد اندر آخور جابجا

آن خرک از طعمه و خوردن بماند

پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر بجنبانید سیرم ای فلان

اشتهایم نیست هستم ناتوان

گفت می دانم که نازی میکنی

یا زناموس احترازی می کنی

گفت آهو با خر این طعمه ی تو است

زانکه اجزای تو زین زنده ی تو است

من الیف مرغزاری بوده ام

در ظلال و روضه ها آسوده ام

گر گدا گشتم گدا رو کسی شوم

گر لباسم کهنه گردد من نوم

گفت خر: آری همی زن لاف لاف

در غریبی خوش بود گفتن گزاف

گفت نافم بس گواهی می دهد

منتی بر عود و عنبر می نهد

لیک آن را بشنود صاحب مشام

بر خر سنگین پرست آمد حرام

بهر این گفت آن رسول مستجیب

انما الاسلام فی الدنیا غریب

زآنکه خویشانش همه از وی رمند

گرچه با ذاتش ملایک همدم اند

پنج وقت آمد نماز ای رهنمون

عاشقان، هم فی صلواه دائمون

نی به پنج آرام گیرد آن خمار

کاندر این سرهاست نی پانصد هزار

نیست زرغبا میان عاشقان

سخت مستسقی جان عاشقان

از حضرت صادق(ع) نقل است که: زندانی آن کس است که دنیایش از آخرت محبوس کرده باشد.

از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: موسی(ع) خضر (ع) را گفت: مرا وصیتی کن. گفت: آن را پیوسته دار که با آن هیچت زیان نرساند و با جز آن هیچت سود ندهد. (منقول از کافی است)

شنیده ام که در این طارم زراندود است

خطی که عاقبت کار جمله محمود است

زتاب قهر میندیش و ناامید مباش

که زیر سایه ی جود است هر چه موجود است

مرا زحال قیامت شد این قدر معلوم

که لطف دوست همه آن کند که بهبود است

مگر که هم کرم او کند تدارک ما

وگرنه کیست که او دامنی نیالوده است

حذر کن از نفس گرم آذری زنهار

که آه سوخته مقبول حضرت جود است

داد از ستم نرگس دایم مستش

وز لطف پریشان بلند و پستش

میترسم از آن که همچنان در عرصات

خون ریزد و هیچ کس نگیرد دستش

بخشای بر آن که بخت یارش نبود

جز خوردن اندوه تو کارش نبود

در عشق تو حالتیش باشد که در آن

هم با تو و هم بی تو قرارش نبود

از وصیت پیامبر(ص) به ابوذر: ای ابوذر! بامداد که شود، با خود از دوشینه سخن مگوی و چون شب شود، با خود از صبح بگذشته مگوی. سلامتت را پیش از بیماری مغتنم دان و زندگانیت را پیش از مرگ. چه نمیدانی فردا نامت چه خواهد بود.

ای ابوذر! بر عمر خویش حریص تر از درهم و دینار باش. کسی که دانش را از آن جوید که مردمانش روی آورند، نسیم فردوس را درنیابد.

ای ابوذر، به خردی گناه منگر، بل بنگر که نافرمانی چه کس همی کنی. آنچه را که به تو مربوط نمی شود رها کن و از سخن گفتن پیرامن آنچه سودت ندهد دوری کن.

زبان خویش همچون مال خویش نگاه دار. ای ابوذر، اگر اجل و مسیرش بینی، آرزو و غرورش را دشمن خواهی داشت.

می بارم اشک سرخ بر چهره ی زرد

باشد که دلت نرم شود زین غم و درد

حال من دل خسته چه پرسی که مرا

پولاد به آب نرم می باید کرد

داده ام جان که بدست آمده دامان غمش

نوبت تو است دلا جان تو و جان غمش

هر چه باداباد حرفی چند میگویم به او

کار خود در عاشقی این بار یکسر میکنم

مجلس عیش است کوته کن فغانی درد دل

این حرارت جای دیگر کن که ما خود آتشیم

در بزم تو دل بار غم عیش کشید

یک جرعه زکام دوستکامی نچشید

با دشمنیت چه دوستی ها که نکرد

وز دوستیت چه دشمنی ها که ندید

ای دل چو آشنای غمی ترک او مکن

هر روز با کسی نتوان آشنا شدن

آن دل که من آن خویش پنداشتمش

هرگز بر هیچ دوست نگذاشتمش

بگذاشت مرا بی کس و آمد بر تو

نیکو دارش که من نکو داشتمش

انوری در تسلیت بیکی از شاهان هم عصر خویش که به پیری بینائی از دست داده بود، سروده است:

شاها به دیده ای که دلم را خدای داد

در دیده ی تو معنی نیکو بدیده ام

چون کردگار ذات شریفت بیافرید

گفت ای کس که برد و جهانت گزیده ام

راضی نیم به آن که به غیری نظر کنی

زیرا که از برای خودت پروریده ام

چشم جهانیان زپی دیدن جهان

و آن تو بهر دیدن خویش آفریده ام

تکحیل آن ز هیچ کس اندر جهان مدان

کان کحل غیرت است که من درکشیده ام