گنجور

 
سلمان ساوجی

هر دم به تیز غمزه دلم را چه می‌زنی؟

خود را گذاشتم به تو خود در دل منی

بر هم زند ابرو و چشم تو وقت من

خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی‌زنی؟

ای رهروان عشق چو پرگار دورها

گردیده در پی تو به نعلین آهنی

سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ

مردم نهاده‌اند همه سر را به روشنی

ما و شرابخانه و صوفی و صومعه

او را می طهور و مرا دردی دنی

با من سخن غرضت دلخوشیم نیست

بر ریش پاره‌ام نمکی می‌پراکنی

امروز خاک پای سگ دوست شد کسی

کو کرد در جهان سری و دوش گردنی

ای باد اگر رهت ندهد پرده‌دار دوست

خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی

گویی که ای چو آب حیاتت به عینه

پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی

تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من

افتادگی و مسکنت است و فروتنی

سلمان تو در درون به هوای صنوبرش

غم را چه می‌نشانی و جان را چه می کنی

 
 
 
فرخی سیستانی

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

درشرط ما نبود که با من تو این کنی

دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا

آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی

پنداشتم همی که دل از دوستی دهی

[...]

سنایی

ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی

در سر منی مکن که به ترکیب چون منی

آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک

او را کجا رسد سخن مایی و منی

از آهن مذهب معمور کرده باش

[...]

نصرالله منشی

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

در شرط تو نبود که با من تواین کنی

جمال‌الدین عبدالرزاق

از مرگ تو نشست بهر گوشه ماتمی

وزسوگ تو بخاست زهر کلبه شیونی

زین سهمگین مصیبت وزین سهمناک مرگ

آتش فتاد دردل هر سنگ و آهنی

مولانا

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه