گنجور

 
سلمان ساوجی

مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی

بردم به کمانخانه ابروی تواش پی

خامند کسانی که به داغت نرسیدند

من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟

ساقی به سفال کهنم جام جم آور

مطلوب سکندر بد هم در قدح کی

صد بار می لعل تو جانم به لب آورد

ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می

مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم

ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی

در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟

شرط ادب آن است که این نامه کنم طی

بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز

صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی

بی بویت اگر برگذرد باد بهاری

حقا که بود بر دل من سردتر از دی

سلمان ره سودای تو می‌رفت غمت گفت

کین راه به پای چو تویی نیست بروهی

 
 
 
عنصری

چون آب ز بالا بگراید سوی پستی

وز پست چو آتش بگراید سوی بالا

سنایی

علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی

ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی

ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی

او کرده دل ما چو دل باز گریزی

تا ما ز پی تنقیت و تقویت او

[...]

میبدی

اذا ما خلوت الدّهر یوما فلا تقل

خلوت و لکن قل علیّ رقیب‌

یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست‌

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

محمد بن منور

زان باده که با بوی گل و گونۀ لعلست

قفل دَرِ گُرمست و کلید درِشادی

ادیب صابر

ای یافته از روی تو و رای تو دنیا

حسنی و جمالی و شکوهی و بهایی

از فهم تو و فکرت تو بر فلک طبع

نوری و شعاعی و فروغی و ضیایی

احوال مرا نزد تو دانی که نباشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه