گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

چشمه چشم من از سرو قدت یابد آب

رشته جان من از شمع رخت دارد تاب

تشنه لب گِردِ سراپای جهان، گردیدم

نیست سرچشمه به غیر از تو و باقی است سراب

غم سودای تو تا در دل من خانه گرفت

خانه‌ام کرده خراب است غم خانه خراب

آنچنان آتش عشق تو خوش آمد دل را

که بیفتاد به یکبارگی از چشمم آب

دیده از شوق تو تا لذت بیداری یافت

هیچ در چشم من ای دوست نمی‌آید خواب

عجب از زمره عشاق لبت می‌مانم

که همه مست و خرابند به یک جرعه شراب

ز چه رو بر همه تابی و نتابی بر من

آفتابا منمت خاک و برین خاک بتاب

روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید

عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب

زان خلایق که درآیند به دیوان شمار

مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب