گنجور

 
سلمان ساوجی

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت

لعلت خیال پرده اسرار ما درید

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه

زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق

بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست

سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید