گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود

برود این سر سودایی و سودا نرود

پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست

که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود

پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم

که سر من برود در طلب و پا نرود

هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود

دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود

عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند

عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود

سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو

با خیال تو که در خون دل ما نرود

ما دلی ناسره داریم به بازار غمت

درم قلب ندانم برود یا نرود؟

چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!

دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود