گنجور

 
ناصر بخارایی

یار تنها شد و آن به که به تنها نرود

جان من رفت بدو تا تنِ تنها نرود

او همی‌رفت چو باد و ز تن خاکی من

گَرد آویخته در دامن او تا نرود

خیز و پیغام بَر ای باد، خدا را، و بگو

تا دمی سایهٔ لطفش ز سر ما نرود

نیست جز باد صبا قاصد و همدم او نیز

سخت سست است ندانم برود یا نرود

عهد کردم که درین راه ز سر سازم پای

برود سر به سر عهد اگر پا نرود

برق گر تیغ زند کوه کمر نگشاید

باد اگر حمله کند نارون از جا نرود

ناصر این قلب مُزور که به ضرب عشق است

به چه کار آید اگر در سر سودا نرود