گنجور

 
سلمان ساوجی

به گرد چشمهٔ نوشَت دمی مهر گیاه

تو عین آب حیاتی علیک عین اله

ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید

فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه

زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم

که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه

بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن

ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه

ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی

هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه

چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو

که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه

به ناله ی سحری دل گواه حال من است

اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه

جوانب رخ تو نازک است و می دارند

دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه

خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد

زدست عشق که عشقت زده است بر من راه

به باغ نرگس جماش را صبا بر سر

به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه

حکایت سر زلفین توست در اطراف

عبارت لب ودندان توست بر افواه

نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری

نموده ام همه روزه چشم ها بر راه

زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی

اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )

معز دولت ودین پادشاه روی زمین

که رای اوست از اسرار آسمان آگاه

محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس

که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه

نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند

زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه

به غیر کاه ربا در زمان معدلتش

کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه

اگر به سایه کند التفات ممکن نیست

گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه

دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات

شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه

خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد

زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه

زهی سپهر جهان دیده با همه پیری

تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه

سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش

کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه

زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال

شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه

ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود

زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه

ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار

سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه

زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد

چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه

تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه

تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه

کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید

کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه

تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست

حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه

کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند

تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه

درون دشمنت از موج چون دل بحر است

که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه

به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت

که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه

برای خرج عطای کف تو مسکین کان

چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه

نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره

ولی فاخته را رود چنگ زد صد را

شها بهار جوانی من گذ شت ورسید

خزان پیری انده فضای شادی کاه

بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست

زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه

زمان خلوت وایام انزواست مرا

نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه

بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن

برم به ملک قناعت زدست آز پناه

پس از قضای حیات به باد رفته مگر

ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه

دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت

تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه

همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال

سعادت دو جهان باد لازم درگاه