گنجور

 
سلیم تهرانی

چو احتیاج طلب می شود، نقاب طلب

که از خدا نتوان کرد بی جواب طلب

خبر ز خضر نداری و زندگانی او

بمیر تشنه، مکن از زمانه آب طلب

مرید پیر مغانم که این نصیحت اوست

طلب مکن ز کسی، ور کنی شراب طلب

نکرده ام ز قناعت به کودکی هرگز

ز دایه شیر به شب های ماهتاب طلب!

به زیر چرخ مجو کام خویش ای درویش

چه می کنی ز در خانه ی خراب طلب؟

درین محیط که دست تهی ست مخزن فیض

طلب مکن ز صدف گوهر، از حباب طلب

حدیث منع شراب است در کجا زاهد

چو غنچه بر سر زانو نشین، کتاب طلب

درین خرابه، عزیزان رفته را از خاک

به پنجه چند کنم همچو آفتاب طلب؟

کشد به جذبه ز هندم به سوی خاک نجف

بود سلیم همینم ز بوتراب طلب