گنجور

 
سلیم تهرانی

دیدم آخر به دست، جام طرب

عجب ای دور روزگار، عجب

دامن همتی بود خم را

به فراخی چو آستین عرب

از که نالم، که سوخت عشق مرا

خانه زاد است آتشم چون تب

بود از درد استخوان به تنم

پوست در ناله چون قبای قصب

از جنون این خرابه را همه روز

می‌کنم همچو آفتاب وجب

امشبم درد دل تمام نشد

باقی داستان به فردا شب!

شد اناالحق‌سرا سلیم، آری

مست را مشکل است پاس ادب