گنجور

 
سلیم تهرانی

بود در گشت باغ آشنایی

گل دست من آن دست حنایی

به هم چسبند مژگان چون پر تیر

در آن چشمی که ترسید از جدایی

پر پروانه چون بیند شکستی

ز موم شمع یابد مومیایی

اثر با ناله ی اهل هوس نیست

هوا گز می کند تیر هوایی

به راه شوق، ما را حضر دایم

ز پی آید چو عقل روستایی

ز زاهد آن که ذوق عشق جوید

کند می از در مسجد گدایی

سلیم افتد چو کارش با رخ من

شراب لعل گردد کهربایی