بود در گشت باغ آشنایی
گل دست من آن دست حنایی
به هم چسبند مژگان چون پر تیر
در آن چشمی که ترسید از جدایی
پر پروانه چون بیند شکستی
ز موم شمع یابد مومیایی
اثر با ناله ی اهل هوس نیست
هوا گز می کند تیر هوایی
به راه شوق، ما را حضر دایم
ز پی آید چو عقل روستایی
ز زاهد آن که ذوق عشق جوید
کند می از در مسجد گدایی
سلیم افتد چو کارش با رخ من
شراب لعل گردد کهربایی