گنجور

 
سلیم تهرانی

ای ز چشمت خفته در چشم غزالان نازها

بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها

شعله گردد آشیان ها را گل روی سبد

چون ز شوقت عندلیبان برکشند آوازها

با ملایک ناله ام در شوخی و لرزد سپهر

همچو بام خانه از پای کبوتر بازها

بیخودی از نغمه در محفل مرا بیهوده نیست

می رسد بر گوش، آواز توام از سازها

در هوای نخل قدت می تپد در خون دلم

همچو مرغ بسمل از کوتاهی پروازها

از درون سینه باشد ساده لوحان ترا

همچو خیل ماهیان از آب پیدا رازها

از سرود دل به یاد قامتت گردد بلند

چون صنوبر از سراپایم صدای سازها

می گساران صولتی دارند، ازان گردیده زرد

کز تذرو مست ترسیده ست چشم بازها

غیر خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد

با سلیمان لاف همچشمی کبوتربازها

سهل باشد مرده را گر زنده می‌سازد سلیم

همچو عیسی از لب او دیده‌ام اعجازها