گنجور

 
سلیم تهرانی

هرکه می‌خواهد ترا، سامان نمی‌دارد نگاه

دست گلچین در رهت دامان نمی‌دارد نگاه

از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی

تیغ را دایم کسی عریان نمی‌دارد نگاه

برنیاید بیرهٔ پانی ز دست اهل هند

تیر هرگز این چنین پیکان نمی‌دارد نگاه

با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو

هیچ کس معشوق در زندان نمی‌دارد نگاه

عشق عالم‌سوز را پروا سلیم از چرخ نیست

برق خرمن، خاطر دهقان نمی‌دارد نگاه

گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه

هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه

چراغ انجمن روزگار، شاه صفی

که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه

جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد

که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه

به باغ از اثر هوش در سرمستی

خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه

به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را

هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه

نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد

گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه

شها! سلیم غباری ز آستانهٔ توست

گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه